سفرنامه مشهد...
سلام مشتی بهار عزيزكم مامان دوست داشت زودتر از اينا تو رو ببره پيش امام رضا ، اما موقيعتش حالا كه يك ساله هستى جور شد و از يه طرف هم خوشحالم كه الان داريم ميريم كه تو يك سال بزرگتر شدى و بيشتر متوجه ميشى روز سوم مهر ساعت ١٠:٣٠ شب بليت قطار داشتيم ، اولش كه رسيديم مثل هميشه كه اول از شلوغى خوشت مياد و دور و برت و نگاه ميكنى تو كالسكه آروم بودى ، مامان عفت برات غذا آورده بود ( سبزى پلو با گوشت ) شامت و كه خوردى و ساعت ١٠ ( ساعت خوابت ) شد شروع كردى به نق نق و بهونه گيرى ، قطار هم كه تاخير داشت و تا ساعت ١٠:٤٥ تو سالن ايستگاه چرخونديمت تا اعلا...